هدیه ای از طرف خدا

روزهای اول زندگیت

النا جونم میخوام یه کوچولو از روزای اول زندگیت برات بنویسم که تا حالا مجال نوشتنش نبوده النا خانم شما 92/6/24 بین ساعت 12 تا 1 ظهر وقت اذان بود که تو بیمارستان کسری کرج به دنیا اومدی. توی اتاق عمل من خیلی ترسیده بودم  وتمام بدنم میلرزید و اشک از چشمام میومد و افت فشار داشتم اخه بیهوشم نکرده بودن. وقتی به دنیا اومدی تورو بهم نشون دادن تماما میپرسیدم سالمه،کلی اونجا ذوقتو زدن مخصوصا موها و مژه هات میگفتن چقد توپل و بامزه س خیلی خوشحال بودم و کلا استرس از سرم پرید و بعد تورو اوردن گذاشتن کنار صورتم گقد صورتت گرم بود و من بوست کردم و دکترا هم مشغول بخیه کردن چه حسی بود واقعا جالب و وصف نشدنی از خدا به خاطر لطفش تشکر کردم . وقتی اومدم تو ب...
4 اسفند 1392

علاقه به فوتبال

جگر مامان نمیدونم چرا انقد به فوتبال علاقه داری و قشنگ همشو نگاه میکنی مخصوصا بازی استقلال و پرسپولیس فک کنم از بابت به بابایی رفتی .وای خدای من 2 تا شدید. اینم عکسی که در حال نگاه کردن بازی بودی و بازم مساوی شدن اگه میدونستن تو بازیشونو نگاه میکنی حتما گل میزدن ...
29 بهمن 1392

واکسن 4 ماهگی

النا خانم گلم واکسن 4 مهگیتم زذی دخترم اما این دفعه چنان گریه ای کردی که نگو دلم داشت از جاش کنده میشد کی بشه این واکسن ها تموم بشن تا تو درد نکشی. اینم اشکای النا خانم بعد از واکسن ...
29 بهمن 1392

برگشت از مسافرت

بعد از حدود یکماه من و النا خانم برگشتیم خونه خودمون تو این مدت هوا نسبتا خوب بود و به ما خوش گذشت هرچند جای بابایی خالی بود من برای کارای پاین نامه مجبور شدم تو نازگلمو چندبار پیش ننه بذارم و برم و دوبارم تورو بردم موسسه که همه کلی ذوقتو زدن.الان 4 ماهو 25 روزته و هر روز بامزه تر میشی کرج که بودیم باباحاجی باهات بازی میکرد و تو هم داد میزدی به حدی که دیگه صدا به صدا نمیرسید یه کوچولو مریض شدی و من تنهایی بردمت دکتر و حالا شکر خدا بهتری.
19 بهمن 1392

اولین سفر به کرج

النا جونم امروز یعنی 9 دی ماه 92 قراره من وتو و شاید خاله فاطمه بریم خونه مامان بزرگ کرج تو الان سه ماهو نیمته و من از سردی هوا خیلی میترسم. قراره یک ماهی اونجا بمونم و بابایی تنها برگرده اخه باید کارای پایان ناممو انجام بدم که خیلی عقبه مامان جونم دعا کن زودتر تموم بشه
9 دی 1392

خونه خاله فاطمه

نازگلم منو تو با مامان بزرگ و بابا بزرگ رفته بودیم خونه خاله فاطی اونجا خیلی بهمون خوش گذشت عمو اسماعیل همش باهات بازی میکرد خلاصه کلی بغل شدی اینم عکسای اونجا که معلوم خوشحالی. روز اول وقتی رو پتوت میخوابوندمت خیلی کوچولو بودی اما حالا خیلی بزرگ شدی   ...
3 دی 1392

از طرف بابای

دل نوشته شماره یک باباییییییییییییییی النا خانوم دختر بابای از وقتی که خدا بهمون گفت قرار تو را بهمون بده . خیر برکت با قدمت وارد زندگیمون کردی. بابای اونقدر برام آرامش بخشی، بطوری که هروقت نگاه به صورتت میندازم.خستگی از تنم بیرون میره.شاید باورت نشه عشقم به مامانی بیشتر و بیشتر میشه.دختر گلم یادت باشه مامانی خیلی برات زحمت کشیده . من که نمیتونم مثل اون این همه رنج و سختی را تحمل کنم. برا مامانی دعا کن. و قول بده همیشه قدردان زحماتش باشی. الی بابا..... برای بابایم دعا کن. امیدروام هر چه زودتر بابا گفتن را بشنوم. دوست دارم اول مامان بعدشم دخترمووووووو.   بقول عمو احسان هوووولا ...
3 دی 1392