هدیه ای از طرف خدا

النا رفته دد

من  و النایی و بابایی همه یعنی اعظم خانم  و بچه هاشو دعوت کردیم که بریم بیرون  و رفتیم غربالبیز مهریز که خیلی گذشت. و بابایی همه کارارو کردو واقعا بهم خوش گذشت شما کوچولوی من که خوابت برد من و بابایی و همه رفتیم اطرافودیدیم و اب بازی کردیم  ولی وقتی بابایی میخواست از روی سنگ که روی جوی اب بود رد بشه سنگ شکستو خورد رو پاش و خیلی زخم شد و منم که بدون کفش دویدم سمتش پام رفت رو ذغال و سوخت اما هیچی نگفتم خدارو شکر پاش نشکست. بعدشم رفتیم یجایی یه تپه از ریگ که شما خانومی پاتو میکرد توش و کلی کیف میکردی    ...
12 ارديبهشت 1393

علاقه به زیر مبل النا خانم

ناز گلم کوچولوی مامان الان 7 ماهته و تو به هر طریقی باشه خودتو به اینطرف و اونطرف میکشی و قبل تر از این هم با قل خوردن میرفتی. یه جایی داری که کلی ذوق میکنی بری اونجا حتی شبا موقع خواب نمیدونم چه علاقه ای به زیر مبل داری یه بار دیدم رفتی اون زیرو داری پایه هاشو میخوری     ...
8 ارديبهشت 1393

علاقه به فوتبال

جگر مامان نمیدونم چرا انقد به فوتبال علاقه داری و قشنگ همشو نگاه میکنی مخصوصا بازی استقلال و پرسپولیس فک کنم از بابت به بابایی رفتی .وای خدای من 2 تا شدید. اینم عکسی که در حال نگاه کردن بازی بودی و بازم مساوی شدن اگه میدونستن تو بازیشونو نگاه میکنی حتما گل میزدن ...
29 بهمن 1392