النا رفته دد
من و النایی و بابایی همه یعنی اعظم خانم و بچه هاشو دعوت کردیم که بریم بیرون و رفتیم غربالبیز مهریز که خیلی گذشت. و بابایی همه کارارو کردو واقعا بهم خوش گذشت شما کوچولوی من که خوابت برد من و بابایی و همه رفتیم اطرافودیدیم و اب بازی کردیم ولی وقتی بابایی میخواست از روی سنگ که روی جوی اب بود رد بشه سنگ شکستو خورد رو پاش و خیلی زخم شد و منم که بدون کفش دویدم سمتش پام رفت رو ذغال و سوخت اما هیچی نگفتم خدارو شکر پاش نشکست. بعدشم رفتیم یجایی یه تپه از ریگ که شما خانومی پاتو میکرد توش و کلی کیف میکردی ...