هدیه ای از طرف خدا

روزهای اول زندگیت

1392/12/4 16:37
144 بازدید
اشتراک گذاری

النا جونم میخوام یه کوچولو از روزای اول زندگیت برات بنویسم که تا حالا مجال نوشتنش نبوده

النا خانم شما 92/6/24 بین ساعت 12 تا 1 ظهر وقت اذان بود که تو بیمارستان کسری کرج به دنیا اومدی. توی اتاق عمل من خیلی ترسیده بودم  وتمام بدنم میلرزید و اشک از چشمام میومد و افت فشار داشتم اخه بیهوشم نکرده بودن. وقتی به دنیا اومدی تورو بهم نشون دادن تماما میپرسیدم سالمه،کلی اونجا ذوقتو زدن مخصوصا موها و مژه هات میگفتن چقد توپل و بامزه س خیلی خوشحال بودم و کلا استرس از سرم پرید و بعد تورو اوردن گذاشتن کنار صورتم گقد صورتت گرم بود و من بوست کردم و دکترا هم مشغول بخیه کردن چه حسی بود واقعا جالب و وصف نشدنی از خدا به خاطر لطفش تشکر کردم . وقتی اومدم تو بخش بابایی و سحر اونجا بودن ابوالفضل زد زیر گریه و یه دسته گل قشنگ تو دستش بود و همش میگفت حالت خوبه لحظه قشنگی بود خیلی من و ابوالفضل بعد از یک دنیا سختی بهم رسیده بودیم و حالا ثمره عشقمون بدنیا اومده بود خدارو شکر.

خیلی درد داشتم و بهداروی بی حسی هم حساسیت داشتم و مجبور بودم فقط بشینم.از بیمارستان مرخص شدم و اومدیم خونه تو راه بابایی مثل مورچه میومد خیلی درد داشتم شما هم گشنه شدی و شیر میخواستی.راستش روم نمیشد بهت شیر بدم جلو کسی. النا خان ساعتای 2/5 نصف شب بود که پی پی کردی  و منو بابایی شستیمت ابوالفضل گفت اینو حتما بنویسمدر واقع شب اول بود که من خونه بودم و بی نهایت درد داشتم. تا صبح بیشتر از ده بار بیدار شدی و من تمام شب و همینطور دیشب را نشسته بودم چون اگر میخوابیدم از درد دیگه نمیتونستم پاشم و ابوالفضل هم از فرط خستگیی بیهوش شده بود و دلم نمی اومد اونم بیدار کنم. مگه صبح میشد. شب بعد هم همین منوال بود دردم کمی بهتر شده بود فقط دلم میخواست بخوابم.

روز دوم بود که زن دایی اکرم بردت حموم و بعد حموم هم بهت شیر داد اخه نی نیخ خودش سامیار فقط 1 ماه از تو بزرگتره و تو راحت خوابیدی.

روز سوم بود که بابایی به خاطر کارش مجبور شد بره رباط و اشکای من ناخوداگاه میرختن اصلا نمیتونستم دوریشو تحمل کنم و شدیدا بهش احتیاج داشتم اما چاره ای نبود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)