هدیه ای از طرف خدا

شیطنت های قند عسل

1393/2/22 13:09
138 بازدید
اشتراک گذاری

النا جونم دختر نازم خیلی شیطون شدی و به عبارتی غیرقابل کنترل من و بابایی همش باید دنبالت اینور و اونور بریم مخصوصا از وقتی یاد گرفتی چاردستوپا بری . هنوز هیچی نشده یه فنجون شکوندی با یه مجسمه . خدا نکنه که خودتو به گلدونای کنار خونه برسونی بیچاره ها تا میان جون بگیرن خانوم خانوما از راه میرسی و از خاکش گرفته تا شاخ و برگاش همه رو نابود میکنی بعدشم که میخوای بخوریشون .خلاصه مامان جونم مثل جارو برقی شدی و کوچکترین چیزی تو خونه پیدا کنی سریع میکنی تو دهنت و بزور باید در بیارم. 

دستتو به هر چیزی میگیری و بلند میشی والان یاد گرفتی دیگه خودتو ول نمیکنی تا بخوری زمین و اروم میشینی راستشو بخوای خیلی زودتر از سنت داری این کارارو میکنی 

هر نی نی که میبینی انقد سرو صدا میکنی و هی میگی اااه ه ه تا نگات کنه و بعدش براش دست میزنی تا صدای اهنگ میشنوی شروع میکنی به تکون دادن خودت، یه جیگیری شدی که نگو من و بابایی وقتی بهت نگاه میکنیم به قول ابوالفضل میخوایم گازت بگیریم

پسندها (1)

نظرات (0)