هدیه ای از طرف خدا

خونه خاله فاطی

وقتی النا خانم تو حیاط خاله فاطی اینا که خیلی با صفاست میچرخیدو برای اولین بار زردالو نوبر تو زندگیش میخورد و بعدشم بهش حساسیت داشت و بدنش دونه زد.       ...
8 شهريور 1393

کارهای النا

النای نازم دختر یکی یدونم فرشته کوچولوی ارزوهام منو ببخش این مدت انقد سرم شلوغ بوده که نتونستم وبلاگتو بنویسم. ناز گلم بالاخره کارای ازمایشگاه و پایان نامه تموم شد ولی خیلی سختی کشیدم و تو هم اذیت شدی امیدوارم مامانو ببخشی کوچولوی من که حالا واسه خودت خانمی شدی البته یه خانم شیطون .النای من تا 15 روز دیگه یکسالش میشه هرچند روزای سختی بود که گذشت ولی اصلا باورم نمیشه مثل یک چشم به هم زدن بود انگار همین دیروز بود که تو بیمارستان گذاشتنت روی صورتم و هنوز گرمای صورتتو حس میکنم. دختر کوچولوی من الان رو پاهای خودش وای میسته و یکی دو قدم کوچولو بر میداره وقتی تشنه میشی قشنگ میگی آآپ پ حتی نصف شب که بیدار میشی. هاپو های دایی داود و که دیدی یاد گر...
8 شهريور 1393

عقد دختر خاله ستاره

ناز ناز مامان نمیدونی این روزا چقد سرم شلوغه منو ببخش عزیزم اونجور که باید بهت نمیرسم  از یطرف بخاطر کارای پایان نامه و بعدشم عقد دختر خالت مجبور بودم تورو تنها بذارم اما کوچولوی من تحمل کن دیگه چیزی نمونده تموم بشه و میدونم بخاطر تو نازگلم خدا هم داره کمکم میکنه. النای من داره روز به روز بزرگتر میشه ومن دلم برای بعضی کارای بامزش تنگ میشه .اما از یطرف خیلی شیطون شدی ولی اصلا دختر بد و جیغ جیغویی نیستی و تمام مدتی که من نیستم بدون اذیت خونه هستی و الان فقط دلت میخواد بری بیرون .تو کالسکه بلند میشی و باید حتما کمربندشو ببندیم  خیلی قشنگ و بامزه از روی تخت میخوابی و میای پایین هرچی ببینی بی درنگ کردی توی دهنت وقتی دعوات میکنم ...
26 خرداد 1393

ما رفتیم کرج

النا جونم دختر نازم من و شما دوتایی باهم اومدیم کرج خونه مامان جون تا من اینجا بتونم کارای پایان ناممو انجام بدم و تورو میذارم خونه پیش مامان جون و تو هم دختر خیلی خوبی هستی و یه کوچولو اذیت میکنی .صبح اون روز که میخواستیم بیایم به محض که از خواب بیدار شدی حالت بد شد و خیلی حالت بد شد تا یک هفته مریض بودی اما الان شکر خدا خوبی. حالا قراره بابایی بیاد هم تورو نگه داره هم به من کمک کنه دختر گلم این روزا نمیتونم زیاد چیزی بنویسم  چون سرم خیلی شلوغه
11 خرداد 1393

روز بابایی مبالک

امروز 93/2/22 و یک روز قبل از روز پدر هست و من والنا خانم میخواییم بابایی رو واسه فردا سورپرایز کنیم  بخاطر همینم  منو و دخترم باهم رفتیم بیرون و یه کیف خوشکل که بابایی خیلی بهش احتیاج داشتو براش خریدیم و الانم قایمش کردیم تا به موقعش بهش بدیم. از همین الانم اولین سال پدر شدن ابواالفضلمو بهش تبریک میگم اون واقعا پدر خوبو مهربونیه امیدوارم تو دختر نازم وقتی بزرگ شدی قدر بابای خوب و مهربونتو بدونی .هر دوتاتونو دوست دارم بیشتر از خودم اینم  عکسایی که وقتی برگشتیم از النا خانومم گرفتم که البته بدش نمی اومد کیف بابایی رو بخوره ...
29 ارديبهشت 1393

شیطنت های قند عسل

النا جونم دختر نازم خیلی شیطون شدی و به عبارتی غیرقابل کنترل من و بابایی همش باید دنبالت اینور و اونور بریم مخصوصا از وقتی یاد گرفتی چاردستوپا بری . هنوز هیچی نشده یه فنجون شکوندی با یه مجسمه . خدا نکنه که خودتو به گلدونای کنار خونه برسونی بیچاره ها تا میان جون بگیرن خانوم خانوما از راه میرسی و از خاکش گرفته تا شاخ و برگاش همه رو نابود میکنی بعدشم که میخوای بخوریشون .خلاصه مامان جونم مثل جارو برقی شدی و کوچکترین چیزی تو خونه پیدا کنی سریع میکنی تو دهنت و بزور باید در بیارم.  دستتو به هر چیزی میگیری و بلند میشی والان یاد گرفتی دیگه خودتو ول نمیکنی تا بخوری زمین و اروم میشینی راستشو بخوای خیلی زودتر از سنت داری این کارارو میکنی  ...
22 ارديبهشت 1393

النا رفته دد

من  و النایی و بابایی همه یعنی اعظم خانم  و بچه هاشو دعوت کردیم که بریم بیرون  و رفتیم غربالبیز مهریز که خیلی گذشت. و بابایی همه کارارو کردو واقعا بهم خوش گذشت شما کوچولوی من که خوابت برد من و بابایی و همه رفتیم اطرافودیدیم و اب بازی کردیم  ولی وقتی بابایی میخواست از روی سنگ که روی جوی اب بود رد بشه سنگ شکستو خورد رو پاش و خیلی زخم شد و منم که بدون کفش دویدم سمتش پام رفت رو ذغال و سوخت اما هیچی نگفتم خدارو شکر پاش نشکست. بعدشم رفتیم یجایی یه تپه از ریگ که شما خانومی پاتو میکرد توش و کلی کیف میکردی    ...
12 ارديبهشت 1393

چار دست و پا رفتن

سلام دوستان امید وارم همیشه شاد باشین منم خیلی خوشحالم چون سوگلم دخترم همین الان ساعت 23:12 دقیقه 93/02/08 چار دست و پا راه افتاد  وقتی خوابه خودش میشینه و از مبل میره بالا و می ایسته. دل شاد باشید
8 ارديبهشت 1393